بیقرار ، بیقرار
در بسیط حس عشق
بی گریز و بی فرار
دوست دارم
بی بهانه ،
با تو باشم
با تو باشم تا بمیرم.
رقص گیسوی ، تو ، باد
بر سر انگشتم فتاد
در میان بگرفتمت
شور در جانم نهاد
زود گفتم
جان شیرین،
با تو باشم
با تو باشم تا بمیرم
دل زدم بر آتش و شور
غصه از جان ودلت دور
پس دمی آرام گشتم
در کنارت، مست ومخمور
عهد بستم
با خدایت ،
با تو باشم
باتو باشم ، تا بمیرم
سر به زانویم نهادی
چشم در چشمم گشادی
خیره شوری از دو دیده
در همه جانم فتادی
گفتمت :
تا آن که هستم،
باتو باشم
با تو باشم تا بمیرم.
همچو مادر زاده ، عریان
سر به بالین ، چشم گریان
بی صدا در من خزیدی
داغ چون ،خورشید سوزان
خوب فهمیدم
که باید ،
باتو باشم
باتو باشم تا بمیرم.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: عاشقانه های کلاسیک


















































